
سلام ای ساکن کوچه های تنهایی بن بست! منم غریبه ترین اشنا یادت هست؟
بی تمنایی عاشقت خواهم ماند
بی آن كه بدانی تا چه حد دوستت دارم
بی هیچ سخنی گوش خواهم داد
بی آن كه بر لب آرم در دل خواهم گفت
بی هیچ ترانه ای برایت خواهم خواند
بی آن كه بفهمی در تو آب خواهم شد...
بی هیچ تماسی كنار تو خواهم خوابید
بی آن که حس کنی تو را نوازش خواهم کرد
بی هیچ اندوهی در آغوشت خواهم گریست
بی آن که باشی تو را خواهم بوسید
بی بهانه دوستت دارم
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها
وقتي که نيستي عبور قرن ها را احساس ميکنم
دلم براي تمام کوه هاي نهان دنيا ميسوزد
و هر لحظه دلم تو را فرياد مي کند
وقتي که نيستي هيچ کس نيست
و من تنها و دلگير منتظر پايان دنيا هستم و مينشينم
و مرا بگذار
با شاعری که مرا سرود و نمی دانست
کلمات شورانگیز من
در حافظه ی این دفتر نمی گنجد